خاطرات
یکی بود یکی نبود
غیر از خدا هیچ کس نبود
زیر این سقف کبود
دختری تنها نشسته بود
چشم دوخته به دفتر خاطرات
اشک در چشمانش حلقه زده
می خواند و می خندد و می گرید
خنده بر روزهای شادی
گریه بر ایام سختی که چه بسیار بوده در این چند سال
و در هر ورق دفتر خاطراتش
نوشته از آن احساسات خوبش
از روزهای شادی و جوانی
از روزهای سبک بالی و بی دردی
اما چند برگ آن طرف تر
نوشته خاطرات تلخش
نوشته بغض های درونش
خاطرات روزهای سرد ش
هنوز از خاطرش نرفته روزهای تلخ جنگ با روزگار
صدای بلند هق هق ها و زاری ها
هنوز از خاطرش نرفته آن فریاد ها
آن دردها،رنجها
هنوز از خاطرش نرفته گریه ی مادر
بر سر فرزندش را
اما
هنوز می شنود ذکرهای روزانه خود را
و پس از خواندن خاطرات و خاطرات و خاطرات...
انگار مانده کهنه برگی بی متن
شاید هم برگی جدید با ارزو و امیدی دوباره
آری،مانده یک صفحه باقی
انگار می طلبد
می گوید بنویس آخرین گوهرت
همان آخرین آموخته ی عمرت
بنویس که:
"زندگی دیگر با اندوه ممکن نیست
واژه ی خشم از عشق محکمتر نیست
اراده بنده بر اراده خالقش غالب نیست
جواب هم صدایی ها اینبار غم نیست
گریه های مادر،بی صدا نیست
کلمه ی انسانیت،بی معنا نیست
حس درون من، برای وصال فرزندم به زودی ، دروغ نیست
دعای تو در حق من بی جواب نیست...."