.........کوچولوی عزیز

ای زندگی

ای زندگی تن و توانم همه تو جانی و دلی ای دل و جانم همه تو تو هستی من شدی ازآنی همه من من نیست شدم در تو ازآنم همه تو خود ممکن آن نیست که بردارم دل آن به که به سودای تو بسپارم دل گر من به غم عشق تو نسپارم دل دل را چه کنم بهر چه می‌دارم دل شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید شب را چه کنم حدیث ما بود دراز دل تنگم و دیدار تو درمان من است بی رنگ رخت زمانه زندان من است افغان کردم بر آن فغانم می سوخت خامش کردم چو خامشانم می سوخت دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد جز غم که هزار آفرین بر غم باد من ذره و خورشید لقایی تو مرا بیمار غمم عین دوایی تو مرا بی بال و پر ا...
20 اسفند 1391

دعا کن

  نمیدونم تا حالا حس کردی رو ابرهایی نمیدونم تا حالا شده فکر کنی به خدا نزدیکی نمیدونم تا حالا شده فکر کنی ایندفعه رسیدی به آخرش نمیدونم تا حالا شده حس کنی اینقدر خوشحال میشی که  دوست داری تمام دنیا رو خبر کنی   اگه تو هم دوست داری یه دوست شاید آشنا به آرزوش برسه براش دعا کن     من و بابا منتظرتیم عزیزم با آغوش باز و از الان میبوسیمت   ...
9 بهمن 1391

خاطرات

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود زیر این سقف کبود دختری تنها نشسته بود چشم دوخته به دفتر خاطرات اشک در چشمانش حلقه زده می خواند و می خندد و می گرید خنده بر روزهای شادی گریه بر ایام سختی که چه بسیار بوده در این چند سال و در هر ورق دفتر خاطراتش نوشته از آن احساسات خوبش از روزهای شادی و جوانی از روزهای سبک بالی و بی دردی اما چند برگ آن طرف تر نوشته خاطرات تلخش نوشته بغض های درونش خاطرات روزهای سرد ش هنوز از خاطرش نرفته روزهای تلخ جنگ با روزگار صدای بلند هق هق ها و زاری ها هنوز از خاطر...
1 بهمن 1391

دعا

جواب كدام سلامي  به آفتاب  از دريچه ي تاريك؟ مرا تو  بي سببي  نيستي  به راستي  ای دوستان و یاران من؟    كلامم از نگاه شما شكل مي بندد  خوشا آنچه آغاز کرده اید   و  پشت ِ‌این فضای مجازی  فرياد غم زنداني قلبم را که ازادی راطلب میکند  با دل و  لبان مهربانتان  همراه باگل سرخ دعایتان به سوی نیک بختی من روانه مي كنید   دوستانی چون ستاره چيزي بدهكار آفتاب نيستند  ولی نگاه من از پیامهای شما ايمن مي شود !  و دلتان  كبوتر  آشتي ست،شاید...
8 دی 1391

شاید روزی

نوشتن انگیزه می خواد نه تکرار!.......  اما یه حس مرموز منو وادار به نوشتن و موندن تو این وبلاگ میکنه ....... تا بنویسم و بگم هنوز هستم!.... زنده ام ..... نفسی هست....   لا اقل اینجوری میتونم دلتنگیهام رونگهش دارم واسه اون روزی که شاید لبخندی بزنم و یادم رفته باشه دلم تنگه !........  اعتراف میکنم دلم برای فرزنداز دست داده ام تنگ شده ...... واسه حس وجودش در بدنم ..........   می ترسم....... زخم خوردم........ رنج دیدم...... تنهایی رو می فهمم ...  با آن زندگی کردم!........ هیشکی نمیتونه به جای دیگری درد و رنج بکشه....... شایدم احساس من دیوانه بود که تا...
15 آذر 1391

بگذار سکوت قانون زندگی من باشد وقتی واژه ها درد را نمی فهمند

عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با جدایی به سرانجام برسانی.     عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه گذاشتن سدی است در برابر رودی که از چشمانت جاریست   عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترین احساس زندگی است.    عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با جدایی به سرانجام برسانی.   عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه پنهان کردن قلبیست که بعد از کشیدن کلی درد به اسفناکترین حالت شکسته است   ...
11 آبان 1391

بیا فرزندم

  بیا فرزندم که در غم عشقت مشوشم بسیار  بیا و ببین سختیها چه  بسیارند برای رسیدن به تو و چه ناخوشم حتی از خوشیهای این دنیا شب ها از فراق تو می نالم ، صبح ها به امید آمدنت روزی نو آغاز میکنم چو روزبه پایان رسد، گویی در آتشم بازم ، روا نیست با من معشوق ومسکین درگاهت چنین کنی جانا  ای جانا حسم بر این است که شربت وصلم نوشانده ای تو دمی، پس از هر دو جهانت پا نکشم تو نیز مرا با لحظه ناب مثبت شدن آزمایشم مرا خوش دار جانا      ...
29 مرداد 1391