ای زندگی
ای زندگی تن و توانم همه تو
جانی و دلی ای دل و جانم همه تو
تو هستی من شدی ازآنی همه من
من نیست شدم در تو ازآنم همه تو
خود ممکن آن نیست که بردارم دل
آن به که به سودای تو بسپارم دل
گر من به غم عشق تو نسپارم دل
دل را چه کنم بهر چه میدارم دل
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شب را چه کنم حدیث ما بود دراز
دل تنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
افغان کردم بر آن فغانم می سوخت
خامش کردم چو خامشانم می سوخت
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
من ذره و خورشید لقایی تو مرا
بیمار غمم عین دوایی تو مرا
بی بال و پر اندر پی تو میپررم
من کَه شدهام چو کهربایی تو مرا
آبی که ازاین دیده چو خون میریزد
خون است بیا ببین که چون میریزد
پیداست که خون من چه برداشت کند
دل میخورد و دیده برون میریزد
از بس که برآورد غمت آه از من
ترسم که شود به کام بدخواه از من
در عشق که او جان و دل و دیدهی ماست
جان و دل و دیده هر سه را سوختهایم