شاید روزی
نوشتن انگیزه می خواد نه تکرار!.......
اما یه حس مرموز منو وادار به نوشتن و موندن تو این وبلاگ میکنه ....... تا بنویسم و
بگم هنوز هستم!.... زنده ام ..... نفسی هست....
لا اقل اینجوری میتونم دلتنگیهام رونگهش دارم واسه اون روزی که شاید لبخندی بزنم و یادم رفته باشه دلم تنگه
!........
اعتراف میکنم دلم برای فرزنداز دست داده ام تنگ شده ...... واسه حس وجودش در بدنم ..........
می ترسم....... زخم خوردم........ رنج دیدم...... تنهایی رو می فهمم ...
با آن زندگی کردم!........ هیشکی نمیتونه به جای دیگری درد و رنج بکشه....... شایدم احساس من دیوانه بود که تا این حد پیش رفت!...
ولی حیف..... حیف که چیز دیگه ای به جز این ندارم......
می دونی این تنها چیزی هست که حق خودم می دونمش .............
شاید همین دلتنگی ها باعث شد با زدن نقشی بر خیال برای اندازه گرفتن قد و بالاش دایناسور و بچه ای بکشم امیدوارم به زودی بیاد و دستای کوچکیکش رو بالا بکشه و روی انگشتای ظریف پاش بیاسته و مامان قربون صدقش بره و قدشو اندازه بگیره .................
برایم دعا کن
برای عزیزی که خواهد امد