نامه مامانی که خدا هم خدا کنه بخونه
سلام فرزند عزیزم
عزیزم یکساله که منو بابا در انتظار دیدنت لحظه ها رو میشموریم .
تا چند ماه پیش که اولین اثار به وجود اومدنت رو احساس کردم ، وقتی تو بدنم جا گرفتی احساسم تغییر کرد حس اینکه موجودی با بدن من خلق شده حس قشنگی بود شایدم وصف ناشدنی . وقتی سلول هات رو دیدم مثل وروجک ها شناور بودی قربون شیطونی هات رفتم و اشک ریختم گویی که تو یه انسان کاملی. اومدی تو دل مامانی وجودت رو هر روز بیشتر باور میکردم نازت میکردم و برات ارامش ارزو میکردم .
بابایی هم خیلی مواظب مامانو تو بود ولی نمیدونم چرا نخواستی به دل مامانت بچسبی ، نمیدونم چرا فکر میکردم بغلم کردی بوت رو استشمام میکردم فکر میکردم نبض هات رو میشمرم ولی نفهمیدم چرا حلقه محبتت رو ازدورم برداشتی ، دلت برای مامانت نسوخت ، فکر نکردی با حس بودنت عجین شده، فکر نکردی با رفتنت مامانت چقدر اشک میریزه ، دنیا براش تیره و تار میشه .
عزیزم مامانت قبل تو فکر میکرد ادم موفقیه هر چی خواسته خدا بهترینش رو داده .
تو با به وجود اومدن و رفتنت تمام ذهنیات مادرت رو ویران کردی دلت نسوخت که نموندی دنیای مامانت رو واژگون کردی .
من چی دارم میگم تو که اصلن نمیتونی فکر کنی تو که مغز کوچولوت هنوز شکل نگرفته چه جوری میتونم توقع داشته باشم به فکرم باشی و من رو لبریز شادی کنی .
ولی مامانی حالا که میخوای بازم شکل بگیری از خدا ، خالق بی همتا و اصلی تو می خوام این دفعه به فکر مامان و بابات باشه چون دیگه طاقت دوریت را ندارن . دیگه مامانت نمیتونه اون مسیر سخت را با هزار درد و رنج ، از اول طی کنه .
پس مامان این دفعه که اومدی تو وجودم ترکم نکن سفت بچسب به مامان . مامان هم با تمام وجودش از تو و ارزوهات محافظت می کنه
. بابا جونت هم از هر دومون.